سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

.

واي چه سرده....

هوا بس ناجوانمردانه سرد است توي خونه داريم از سرما ميلرزيم. دما 14 درجه زير صفر.ماشين از سرما شوك شده و روشن نميشه  لوله هاي اب سرد يخ زده و فقط اب جوش داريم.امروز خواستم دخمليو بشورم پاش سوخت . از دست سها هم كه شبا خواب نداريم. اخه توي اين هواي سرد نميزاره پتو روش بندازم و تا صبح با هم درگيريم . چهار روزه كه مهمان خونه ايم و جرات بيرون رفتن نداريم... دلمون گرفته توي خونه ديگه . اگرچه از اين همه برف، سرماش نصيب ما شده اما بازم خدا رو شكر ميكنيم به خاطر نعمتاش. همچنان دوربين نداريم و عكس هم نداريم. دوستت دارم دخمل گلم   ...
14 بهمن 1392

اولين برف زمستاني

يكي يدونه من بلاخره گذر برف به مشهد هم افتاد.ديروز اولين برف زمستاني باريدن گرفت، هر چند كوتاه و كم، اما دلنشين و زيبا.دوربين نداريم كه عكس بگيرم.دخملي گلم هم به خاطر سرماي 7 درجه زير صفر اين روزا،مهمان خانه است.مهمونامون رفتن و ما دوباره تنها شديم . دوربين زودتر بياد دستم به قول ماماني تسنيم با دوربين مخفي چندتايي عكس بگيرم از اين روزاي دخملي.   شيرين ترين مكالمه اين روزاي من با دخملي: مامان: عشق من كيه؟ سها : منننه مامان : عسل من كيه؟ سها : منننه مامان : دخمل ناز من كيه؟ سها : منننه مامان : ...
12 بهمن 1392

16 ماهگي

17 ماهگيت مبارك مامانم من اومدم بعد دوباره يك ماه مريضي دخملي كه ختم به خير شد خداروشكر... اما اينبار اون ميكروب بي تربيت اونقده جا خوش كرده بود كه مجبور شديم با پني سيلين دورش كنيم... الهي بميرم واست ماماني كه سه تا امپول هم زمان خوردي... چقده من مامان بدي هستم،خودم به خاطر ترس امپول نزدم اما واسه توزديم . عوضش زودي خوب شدي گلم،اما من همچنان مريضم . دخملي مامان امروز وارد 17 ماهگي شد. سهاي من ديگه خانمي شده.كلي حرف ميزنه.كلي شيرين زبوني ميكنه.كلي از منو بابايي دلبري ميكنه. كلي هم شيطوني ميكنه.بدو بدو ميكنه.عاشق كتاب خوندنه.عاشق نقاشي كشيدن و البته خوردن هم زمان مداد رنگيهاشه .يك ماهه كه رژيم غذايي گرفته... قربونش برم ا...
6 بهمن 1392

واییییی

واییییییییییییییییییییییییییییییی دیدی چی شد مامانی؟ تولد بابایی یادم رفت کلی برنامه داشتم واسه دیروز،اما نمیدونم چی شد یادم رفت.خیلی بد شد... اخرشم خودش یادم  اورد... خیلی ناراحتم...چرا یادم رفت آیا؟ یعنی بابایی دلش شکست؟ عزیزم شرمنده ام به خدا... خیلی دوستت دارم جبران میکنم ...
22 دی 1392

شهر بازی

خوشگل مامان به مناسبت پانزدهمین ماهگرد تولدت، جمعه شب رفتیم شهر بازی.به من که خیلی خوش گذشت .. آخه فکر میکردم داره بهت خوش میگذره و از بازی کردن لذت میبری.اینم چند تا عکس از شهربازی.. البته این روزا به خاطر در دسترس نبودن دوربین,عکس ها رو با موبایل ازت میگیرم و به همین خاطر عکسا کمی کم کیفیت هستن... ادامه مطلب یادتون نره توی استخر توپ که دم در نشسته بودی و به بچه های تازه وارد توپ تعارف میکردی دوس نداشتی روی تاب بشینی فقط میخواستی هوا رو تاب بدی به جای نشستن روی آقا گاوه هی برش میداشتی و باخودت راش می بردی هواپیما سواری با امیر رضا اینجام انگاری دیگه از...
15 دی 1392

مستقل مستقل...

نازنینم در اولین روزای 16 ماهگی داری به سوی مستقل شدن قدم بر میداری.... این روزا دیگه دوس داری  خودت قاشق به دست بگیری و غذاتو بخوری که البته بعدش باید سر تا پا لباساتو عوض کنم .  اما خوشحالم که گامی دیگر به سوی خانم شدن برداشتی . ...
9 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد