سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

.

ددر همراه با مادر

دخملکم... جیغ و دست و هورااااااااااااااااااااااااااااااا مامانی هم گواهینامه گرفت ...حالا با همدیگه دوتایی میریم ددر ...
15 آبان 1392

محرم آمد

چشمان زمین دوباره تر خواهد شد ماه از سر شب بدون سر خواهد شد تاریخ دوباره به خودش می لرزد شق القمری بزرگتر خواهد شد . . خدایا،یعنی میشه یه بار دیگه،یه روز عرفه دیگه،روبروی گنبد آقا ابولفضل؟؟!!! خدایا یه بار دیگه نصیبمون کن...آمین ...
15 آبان 1392

سیزده ماهگیت مبارک گلم

هورااااااااااااااااا دخملم سیزده ماهه شد...مبارکه مامانی من.... فعلا ما سه نفر سرما خوردیم و در حال استراحتیم... گزارشات سیزده ماهگی متعاقبا اعلام میشه.... To be continued  ...
9 آبان 1392

عید آمد و عید آمد

  از دور دست تاریخ، آن سوى غدیر؛ از دور دست خاطره‏هاى آفتاب سوزان حجاز،  صداى محمد  صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به گوش مى‏رسد. گویى استمداد مى‏کند از زمان؛ گویى یاور مى‏خواهد از تاریخ؛ گویى  مى‏خواهد خاک‏هاى گرم غدیر را شاهد بگیرد بر این انتصاب آسمانى. عیدمون مبارک پانوشت 1 : فردا کلی مهمون دارم...میان واسه تبریک عید.. پانوشت 2 :فردا بعدازظهر هم کلی باید مهمونی بریم واسه تبریک عید... ...
1 آبان 1392

بی خوابی

عروسک من شما مگه خواب نداری مامانی؟؟خوب کی نصف شب از خواب پا میشه،سه ساعت مامانی و باباییشو کچل میکنه بعد میخوابه؟هااااااااااااااااااااااااااا.با کلی ناز و بوس خانمی رو خواب کردم که مثلا کمی درس بخونم...نیم ساعت نگذشته بود که چشمتون روز بد نبینه،خانمی یه غلتی توی خواب زد و چشاشو نیمه باز کردو تا چشش افتاد به لب تاپ، تموم زحمتای مامانی دود هوا شد و خواب از سر ململک  پرید... حالا بماند که چه گریه هایی میکرد که چرا لب تاپو جمع کردین؟؟؟میخوام برم روش بشینم  نی نی ببینم ...خو مامانی توی این گرونی دلار من دیگه نمیتونم لب تاپ بخرم اگه خراب  شه ...مگه گوشش بدهکار بود...حالا که لب تاپو جمع کردید منم تا صبح ب...
30 مهر 1392

اولین آرایشگاه

سها جونم اینقده سرم شلوغه مامانی که دیر به دیر میتونم وبت رو آپ کنم...ولی همه شیرین کاریهات هیچ وقت از یادم نمیره .مامانی دیروز با هم رفتیم آرایشگاه و موهای خوشگلتو کوتاه کردیم...آخه موهات نامرتب بلند شده بود و همش میومد توی چشات و اذیت بودی...اینقده ناز شدی...از دیشب بهت میگم داداشیه سها ...قربون اون چشای خوشگلت مامانی   پانوشت 1 : دخملم همچنان یه دندونه اس.موش موشک مامان پانوشت 2 : دخملم تازگیا یاد گرفته الکی بخنده...اینجام داره الکی میخنده... با اون دندونش پانوشت 3 : مامانی تا همیشه دوستت دارم   ...
29 مهر 1392

مادر بودن

به من گفته بودند عشق را در جایی می توان یافت که زندگی باشد، که زیبایی باشد. گفته بودند عشق در روییدن است، در دل سپردن. و من به جستجوی عشق برآمدم و آن را در رویاندن دیدم، در زندگی بخشیدن. عشق را در جان کسی یافتم که وجودش را فداکارانه، ایثار کرد تا تجسم عشقش، خورشید تابناک حیات دیگری باشد. آن کسی که تمام شادی های دنیا را در شنیدن ضربان های قلب کودکش خلاصه کرد. کسی که خداوند ماهتاب عشق در زمینش نامید. من، عشق را در تلالو چشمان کسی یافتم که اولین گام های کودکش را به تماشا نشسته بود. عشق را در دستان لرزان کسی دیدم که پیشانی تب دار فرزندش را نوازش می کرد. من، عشق را در آغوش گرمی دیدم که همواره، گرم و گشوده و پذیرا است. ...
20 مهر 1392

یک "نه" قاطعانه

عروسکم تازگیا "نه" گفتن رو تمرین میکنه و در جواب هرچی ازش می پرسم میگه "نه". دیروز سالروز ازدواج خانم فاطمه و حضرت علی بود...تی وی روشن بود و منم توی آشپزخونه داشتم  تدارک ناهارو می دیدم...خانمی کنار در ورودی ایستاده بود و نمیدونم با دیوار،لوستر یا ماشین  لباسشویی؟؟؟ داشت حرف میزد،اومدم تریپ مادربزرگی بردارم ،از ته دلم گفتم مامانی  ایشالا عروسیت... خانمی توی چشام نیگا کرد و با قاطعیت گفت "نه"...گفتم: چرا مامانی؟ نمیخوای عروس شی؟ دوباره با همون قاطعیت گفت "نه". گفتم: دوست نداری مامانی؟   دوباره گفت "نه". و از من اصرار و از خانمی انکار.جوری بحث میکردیم که انگار خواستگارا  پشت در صف کشیدن و منتظر ...
16 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد