بهارانه... عيدانه
خوشگلك مامان
هفده روز از شروع سال جديد ميگذره... نميدونم چرا اصلا حوصله نداشتم بيام وبتو اپ كنم... البته
شيطونيا و شلوغ كارياي خودتم مزيد بر علت شد كه ماماني ديگه نايي واسه نوشتن خاطراتت نداشته
باشه...
اما اين روزاي سها:
دندون هشتم دخملي هم جوونه زده... دندون نهم و دهم هم زير لثه متورم شده منتظر شكوفايي
هستن... دخملي ناز و شيطون مامان خيلي توي حرف زدن پيشرفت كرده... ديگه تقريبا هرچيو بهش
ميگيم تكرار ميكنه ... بامزه ترين كلمه اي كه اين روزا ميگه: دوسايه يا همون گوساله خودمون...
اين روزاي سها بيشتر در حال صعود از مبل و رژه رفتن روي اپن اشپزخونه ميگذره... بماند كه ماماني چقدر
حرص ميخوره از اين كارشاخه يه بار بين زمين و اسمون نجاتش دادم اما مگه عبرت ميگيره....
توي تعطيلات عيد و ديد و بازديدا دخملم خيلي خانم بود و يه راست مي رفت توي اشپزخونه ها و سر
كابينتا .
يادم رفت بگم كه ششم فرودين فرشته كوچولوي مامان وارد نوزدهمين ماه زندگيش شد...
وبلاخره بعد مدتها تونستم يه عكس بهارانه از دخمليم بگيرم...
اولين روز سال1393