سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

.

اولین گردش خانوادگی

دختر نازم امروز هوا خیلی خوب شده بود و ماهم تصمیم گرفتیم شما رو ببریم هواخوری. بلاخره امروز برای اولین بار موهای دخملم بدون کلاه هوا خورد.توی خیابون بیدار بودی و با دقت همه جا رو زیر نظر داشتی .شنیدم همه بچه ها توی ماشین که میرن خوابشون میگیره ،قربونت برم که توی ماشین هم پلک رو هم نمیذاری و دوروبرو نیگا میکنی.بعد از کلی پیاده روی و البته کلی خرید(بابایی واست یه عالمه اسباب بازی خرید) ،برای ناهار رفتیم پیتزا بخوریم .همونجایی که روز اول عقدمون با بابایی اونجا ناهار خوردیم.دختر گلم موقع ناهار خوردن خوابت برد و منو بابایی تونستیم در کنار تو یه ناهار عشقولانه بخوریم. دوست دارم زودتر بزرگ شی و سه تایی باهم بریم بیرون واسه غذا خوردن .خیلی دوستت د...
5 بهمن 1391

دخترم بزرگ شده...

عزیز دل مامان این روزا خیلی ماه شدی .یه عالمه کارای جدید یاد گرفتی.دائم میچرخی به پهلوهات،دیگه نمیذاری راحت پوشکتو عوض کنم.گاهی هم میغلتی و روی شکمت میافتی،اونقده تلاش میکنی تا دستاتو از زیرت در میاری و سرتو بالا میگیری و دوروبرو نیگا میکنی.گاهی هم تنبلی میکنی و سرتو روی تشک میذاری و شروع میکنی به خوردن تشک .حالا دیگه وقتی بغلت میکنم سرتو به اطراف میچرخونی و همه جا رو دید میزنی .عروسکاتم با دستات میگیری و با تعجب بهشون نیگا میکنی بعدم یواشکی میبریشون طرف دهنت.هر چی به دستت بیاد میگیری گلم.خیلی خوردنی شدی مامانی من.چقدرم که با بابایی رفیق شدی.اونقدر که با بابایی حرف میزنی با من حرف نمیزنی .شبام باید بابایی پیشت باشه تا خوابت ببره...
1 بهمن 1391

تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود.خیلی ناراحتم دخترم.آخه نتونستم واسش تولد بگیرم.هدیه هم نتونستم واسش بگیرم.آخه تنهایی با شما بیرون رفتن سخته.این روزا دائم دلت بازی میخواد و همش میخوای بغلم باشی،واسه همینم نشد کاری کنم به جز یه تبریک خشک و خالی. عزیزم تولدت مبارک. بابایی تولدت مبارک. ...
21 دی 1391

آخرین پیشرفت جیگمل مامان

 جیگملی مامان،امروز که داشتم پوشکتو عوض میکردم ،یهو مثل یه توپ قل خوردی رو شکمت.اما دستت زیرت مونده بودو نمیتونستی حرکت بدی،سرتم فقط یه کوچولو آوردی بالا.الهی قربونت برم عسل مامان.امروز 2 بار این کارو کردی.   ...
19 دی 1391

سر و پرتقال....

دختر گلم،امروز ناهار خونه باباجون دعوت بودیم.بعد ١٠ روز تو خونه موندن به خاطر سردی هوا.ظهر رفتیم خونه باباجون.عمو جلیل و خاله نجمه و امیررضا هم بودن.من و بابایی همیشه وقتی امیررضا هست خیلی مواظبت هستیم گلم،امروزم خیلی حواسم بود اما نمیدونم چی شد.امیررضا غافلگیرمون کرد و بی هوا یه پرتقال پرتاب کرد که خورد توی پیشونیت.خواب بودی مامانم ،یهو چنان ترسیدی و از خواب پریدی و زدی زیر گریه که نگو.الهی فدات شم مامانی،خیلی ترسیدی.پیشونیتم قرمز شد.اشک تو چشای منم جمع شده بود عزیزکم.این امیر رضای شیطون اصلا قابل پیش بینی نیست.باید بیشتر از اینا مواظبت باشم.اگرچه طفلی خودشم کتک خورد از مامانش.بچه اس دیگه،کاری نمیشه کرد. دوستت دارم مامانی من. ...
17 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد