سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

.

واییییی

واییییییییییییییییییییییییییییییی دیدی چی شد مامانی؟ تولد بابایی یادم رفت کلی برنامه داشتم واسه دیروز،اما نمیدونم چی شد یادم رفت.خیلی بد شد... اخرشم خودش یادم  اورد... خیلی ناراحتم...چرا یادم رفت آیا؟ یعنی بابایی دلش شکست؟ عزیزم شرمنده ام به خدا... خیلی دوستت دارم جبران میکنم ...
22 دی 1392

شهر بازی

خوشگل مامان به مناسبت پانزدهمین ماهگرد تولدت، جمعه شب رفتیم شهر بازی.به من که خیلی خوش گذشت .. آخه فکر میکردم داره بهت خوش میگذره و از بازی کردن لذت میبری.اینم چند تا عکس از شهربازی.. البته این روزا به خاطر در دسترس نبودن دوربین,عکس ها رو با موبایل ازت میگیرم و به همین خاطر عکسا کمی کم کیفیت هستن... ادامه مطلب یادتون نره توی استخر توپ که دم در نشسته بودی و به بچه های تازه وارد توپ تعارف میکردی دوس نداشتی روی تاب بشینی فقط میخواستی هوا رو تاب بدی به جای نشستن روی آقا گاوه هی برش میداشتی و باخودت راش می بردی هواپیما سواری با امیر رضا اینجام انگاری دیگه از...
15 دی 1392

مستقل مستقل...

نازنینم در اولین روزای 16 ماهگی داری به سوی مستقل شدن قدم بر میداری.... این روزا دیگه دوس داری  خودت قاشق به دست بگیری و غذاتو بخوری که البته بعدش باید سر تا پا لباساتو عوض کنم .  اما خوشحالم که گامی دیگر به سوی خانم شدن برداشتی . ...
9 دی 1392

15 ماهگی

فرشته کوچولوی مامان 15 ماهگیت مبارک خانمم.حالا دیگه وارد شانزدهمین ماه زندگیت شده عزیزترینم... خیلی کارا میکنی،  خیلی حرفا میزنی،اما الان نمیتونم واست بنویسم مامانی... لالا دارم... میام و کم کم این پست رو آپ  میکنم. فقط اومدم بگم دوستت دارم تا ته دنیا سها تا این لحظه ، 1 سال و 3 ماه و 0 روز و 16 ساعت و 21 دقیقه و 5 ثانیه سن دارد اینم گواه بزرگ شدنت: هر روز میری سر کشوی روسریای مامان و یکی یکی میاریشونو میگی :"سر،سر"     ...
9 دی 1392

سید علی....

نازنینم سید علی کوچولومونم زمینی شد... یه هم بازی دیگه واسه سهای من... خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش این خوشگل عمه رو... عزیزم ،خوش اومدی عمه جون ...
3 دی 1392

لحظه های ناب مادری

عشق مامان وقتی شبا موقع خواب بوسه بارونم میکنی..... وقتی گاهی برای خواب،دستت رو دور گردنم حلقه میکنی و اونقدر به چشام نیگا میکنی تا خوابت  ببره..... وقتی میگم مامانی بوس، میای و بوسم میکنی..... وقتی از خواب بیدارمیشی و تا چشمت به من می افته با اون صدای نازت میگی :" ماما"..... وقتی گاهی به خاطر شیطونیات بهت اخم میکنم و تو در جواب گردنتو کج میکنی و با یه لبخند میگی:  "ماما".... وقتی از غریبه ها دوری میکنی و توی بغل من آروم میشی..... وقتی چیزی رو میخوای که دستت بهش نمیرسه، اونوقت میای پشت سرم و میگی: "ماما" و تا میگم جان مامان، میدوی توی اتاق و تند تند میگی: "اینا اینا اینا"..... اونوقته که من ل...
30 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد