سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

.

دنیای این روزای سها(4)

و اما این روزای دخترم: اول اینکه خیلی ماه شدی خانمم.دیگه مامانو کامل میشناسی،وقتی میام نزدیکت خودتو میندازی تو بغلم.باهات که حرف میزنم با لبخند جوابمو میدی.گاهی هم که حواسم بهت نباشه اینجوری صدام میکنی:ادددد.توی مهمونیا که پیشم نشستیو داری بازی میکنی،هر چند دقیقه نیگام میکنی ببینی هستم،وقتی که خیالت از بودنم راحت شد به بازیت ادامه میدی.خلاصه اینکه خیلی مامانی شدی گلم. دیگه کامل میشینی مامانم.همونجور نشسته به اطراف میچرخی.اگه بخوای چیزی رو برداری خودتو خم میکنیو گاهی با صورت می خوری زمین ،بعد سینه خیز اینقده تقلا میکنی تا دستت به چیزی که میخوای برسه. باهات که حرف میزنم قشنگ و با دقت گوش میکنی. عاشق کاغذ خوردنی.تا ازت غافل شم کاغذو ...
29 شهريور 1392

دنیای این روزای سها (2)

نفس مامان 4 روزه دیگه وارد هفت ماهگی میشی.این چند روزه کمی درگیر بودم ،راستش سرمای سختی خورده بودم و حالا که لالایی،میخوام از کارای جدیدی که هرروز یاد میگیری بنویسم که یادم نره چقدر ماه شدی گلم.( تا گفتم لالایی،بیدار شدی و الان داری با اون چشای خوشگلت نیگام میکنی. )            دوستت دارم. دیگه خانمی شدی واسه خودت.احساس میکنم تمام نیگاهات و حرفاتو حرکاتت معنی دار شده.یه جوری نیگام میکنی که میخوام بخورمت.باهام حرف میزنی،با همون دددددد و اغغغغغغغغغغغا گفتنت.یه کمی هم قلدر شدی عسلکم .وقتی چیزی رو که توی دهنت کردی ازت میگیرم، چنان گریه ای میکنی که منو وادار به عذر خواهی میکنی و ...
29 شهريور 1392

دنیای این روزای سها(3)

ستاره من سهای خوشگل مامانی این روزا همچنان مشغول بزرگ شدنی.هر روز کارای جدیدتری یاد میگیری.اینقده ماه شدی که نگو .تازه ترین کاری که انجام میدی اینه که از دیشب واسه چهار دستو پا کردن داری تمرین میکنی.هی به حالت چهاردستو پا خیز برمیداری اما قربونت برم یهو دستات ول میشه و با صورت میای رو زمین .الهی قربونت برم مامانی من که گاهی هم حرصت در میاد و هی غررررررر میزنی.مامانی دست از تلاش برندار.ایشالا تا یکی دو هفته دیگه راه میافتی . یه کار جالبی دیگه ات اینه که همونجور که نشستی خودتو میکشی جلو و حرکت میکنی.مامانی خیلی بانمک این کارو میکنی.هی میذارمت عقب، هی میام میبینم اومدی جلو.گاهی هم اینقد خودتو تکون میدی که با صورت میخو...
29 شهريور 1392

دنیای این روزای سها(5)

چه زیباست مادر بودن و دیدن بزرگ شدن یه فرشته آسمونی که روز به روز در آغوشت رشد میکنه. ناناز مامان،دیگه حسابی راه افتادی... سینه خیز دور اتاقو می چرخیو به هر چی دوس داری خودتو میرسونی.گاهی از زیر مبل یه چیزایی پیدا میکنی،گاهی از بین مبلا رد میشی،حالام که یادگرفتی میری سمت میز تی وی و کشوهاشو باز میکنی و هر چیزی توش باشه می کشی بیرون.الهی مامان فدات شه عروسکم. ودیگه اینکه هنوزم خوب غذا نمیخوری مامانم .تا قاشق رو میبینی لباتو قفل میکنی.نمیدونم شاید به خاطر دندونات باشه.آخه هنوزم دندون نداری.الان که دارم می نویسم یه ساعتی هست که خوابیدی.تب خفیفی داشتی و بهت استامینوفن دادم.خدا کنه دندونات زودی دران و کمتر اذیت شی قشنگم. و بازم خلا...
29 شهريور 1392

واکسن دو ماهگی

امروز دخملمو واسه واکسن دو ماهگیش بردیم.فقط من و باباییش بودیم.خیلی میترسیدم.استرس عجیبی داشتم.همش به لحظه ای فکر میکردم که دخترم از درد آمپول از گریه بیحال شه،ولی خدارو شکر دخترم خیلی اذیت نشد،نه لحظه واکسن زدن و نه بعدش.فقط یه کمی تب کرد که اونم با استامینوفن کنترل شد. دوستت دارم مامانی   ...
29 شهريور 1392

سه ماهگی

سه ماهگیت مبارک مامانی دخترم امروز سه ماهه شدی.سه ماه از روزی که خدا تو رو بهمون هدیه داد میگذره.زود نگذشت این سه ماه،سخت بود اما شیرین.سختیش به خاطر بی تجربگی و تنهاییم بود گلم وگرنه حضور فرشته ای مثل تو،جز زیبایی و شیرینی چیزی به زندگیمون نبخشیده.تو روز به روز بزرکتر میشی و من باتجربه تر.حالا  روزا راحت تر و بدون استرس میگذره و ما هرروز منتظر دیدن شیرین کاری های جدیدت هستیم.دو روزه پیش بود که واسه اولین بار رو شونه چپت غلت زدی و خوابیدی. حالا همش می چرخی به پهلوی چپت.خیلی ناز میشی وقتی شبا به پهلو می خوابی عزیزم.نوزاد که بودی خیلی به پهلو میخوابیدی اما دیگه نخوابیدی تا دو روز پیش .  امروز به خاطر سه ما...
29 شهريور 1392

دنیای این روزای سها(6)

خانم خانمای من.... در آستانه یک سالگی،اونقده بزرگ شدی و هرروز کارای جدیدی میکنی که باورم نمیشه تو همون  کوچولوی ریزه میزه ای هستی که حتی نمیتونستی شیر بخوری....اما حالا دیگه اینقده بزرگ شدی که  تشکت واست کوچیک شده . سهای من این روزا کلی شیرین کاری میکنه.....دیروز توی آشپزخونه بودم که یهو دیدم روی مبل کنار اپن ایستاده و نیگام میکنه...حالا چه جوری اومده بود روی مبل؟؟؟؟؟ پاشو گذاشته بود روی پشتی کنار  مبل و اومده بود بالا...حالا تا پشتی بغل مبل باشه،سها خانم کجاس؟روی مبل و در حال تلاش برای  دستیابی به وسایل روی اپن . با مامانی کلاغ پر بازی میکنه...تا میگم کلاغ پر،انگشتشو میذ...
29 شهريور 1392

مبارکه، مبارکه، تولد 4 ماهگیت مبارکه

جوجوی مامان امروز که دارم می نویسم، سومین روز از 5 ماهگیته مامانی . این دو سه روزه هم درگیر واکسنت بودم. آخه 5 ماهگیتو با خوردن واکسن شروع کردی. قربونت برم که ایندفعه موقع زدن واکسن بیدار بودی و کلی گریه کردی.دلم ترکید تا تموم شد . خدارو شکر بعدش آروم شدی و لالا کردی .خانم پرستاری که واکسنتو زد دستش خوب بود و خیلی اذیت نشدی. واکسن دو ماهگیتم همین خانم پرستاره زد.من که خیلی دعاش میکنم.عزیزم ازروزی که وارد ماه پنجم زندگیت شدی، کلی کارای جدیدتر میکنی. از همون شبی که واکسن خوردی و اومدیم خونه شروع کردی به غلتیدن.قبلا هم غلت میزدی اما الان دیگه حرفه ای شدی ،هر فرصتی پیدا میکنی میغلتی روی شکمت .دیگه نمیشه تنهات گذاشت، خطرناکه سها .الهی فدات شم ...
29 شهريور 1392

ستاره 5 ماهه من...

نازنینم امروز وارد ششمین ماه زندگیت شدی.چقدر بزرگ شدی گلم.هر روز جلوی چشام قد میکشی و من از با تو بودن شادم.چه زیباست حس مادری و وجود فرشته زیبایی مثل تو زیباترش میکنه.هر روز بیشتر از همیشه خدارو شکر میکنم که منو هم لایق مادر شدن کرد و دعا میکنم واسه همه اونایی که چشم انتظارن، منتظر یه فرشته که بیاد و زندگیشون رو نورانی کنه.این روزا دلم خیلی هوای مامانمو میکنه.جاش خیلی خالیه.حالا که خودم مامان شدم ،بیشتر عاشق مامانم شدم.کاش می بود و بهش خدمت میکردم.به خاطر همه اون شبایی که کنار بستر من بیدار موند.به خاطر همه اون روزایی که دیگه باید فارغ از بچه داری استراحت میکرد، اما برای من مادری کرد.کاش می بود و بهش خدم...
29 شهريور 1392

شش ماهگی

نیم سالگیت مبارک جوجوی مامان ناز گل مامان امروز با زدن واکسن شش ماهگی ،پا به هفتمین ماه زندگیت گذاشتی.شش ماه از اولین روزی که تورو درآغوش گرفتم گذشت...اون روز که برای اولین بار بغلت کردم،پر بودم از عشقی همراه با استرس.نمیدونستم که میتونم تنهایی ازت مراقبت کنم؟!شش ماه از اون روز گذشت و تو در آغوشم رشد کردی...تموم اون شبایی که کولیک داشتی و گریه میکردی و کاری از دستم ساخته نبود جز بغل کردن و نوازش کردنت...شبای واکسنات که از دلهره تا صبح خوابم نمیبرد و بعد واکسن زدن که بازم از ترس تب کردنت تا صبح بیدار بودم...اولین باری که بهم خندیدی...اولین باری که غلت زدی...اولین باری که دستمو گرفتی...اولین باری که غذا خوردی...اولین باری که نشستی...تموم گ...
29 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد